ورود
ورود
ورود با رمز یکبار مصرف
ورود
عضویت
حتی دفتر مشقش رو هم آورده بود

حتی دفتر مشقش رو هم آورده بود

از دیدن دوباره‌اش خیلی تعجب کردم. وروجک خان اینجا چیکار می‌کرد؟ با چشمای درشت مشکیش درحالی که دفتر مشقش زیر بغلش بود خندون روبروم ایستاده بود.

به سمتش رفتم. مامانش متوجه نگاه متعجبم شد و قبل از پرسیدن هر سوالی گفت: «عاشق محک و شماهاست. با اینکه خیلی وقته قطع درمان شده ولی وقتی نوبت چکاپ‌اش می‌شه خوشحاله و دوست داره بیاد اتاق بازی تا با شما و بقیه بچه‌ها بازی کنه. همش میگه دلم برای دوستام تو محک تنگ می‌شه. ببینین، حتی دفتر مشقش رو اورده درس‌هاش رو اینجا بخونه.»

نگاهش کردم. شاد بود و می‌خندید. انگیزه و امید داشت و مهم‌تر از همه از محک و روزهای درمان‌اش خاطرات خوش داشت.
حال خوبش، بهم انگیزه و انرژی داد. با لبخندی که از رو صورتم محو نمی‌شد به سمت میز بازی محک رفتم تا روز خوب دیگه‌ای رو شروع کنم.

پ.ن: این داستان رو یکی از داوطلبان ارتباط با کودک بیمار از یک روز انرژی‌بخش در محک برامون تعریف کرد.
عکس تزئینی و متعلق به کودک دیگری از فرزندان محک است.